به چه مي خندي تو؟

به مفهوم غم انگيز جدايي؟ به چه چيز ؟

به شکست دل من يا به پيروزي خويش ؟

 

به چه مي خندي تو؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟يا به افسونگري چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟


به چه مي خندي تو؟

به دل ساده من مي خندي که دگر تا به ابد نيز به فکر خود نيست؟ 

خنده دار است بخند.

 

متنفرم از..........

 

اما بازم عاشق عشقمم هرکی هرچی میخاد بگه مهم نیست...

+ تاريخ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:38 نويسنده mahsa |

 

 

کلاغه دلش گرفته بود ...

کلاغ سياه پاپـتی ، پريد روی شاخه درخت و گفت : غار و غار !

از يه جايی صدا اومد که : زهر مار !!!

بغض کلاغه ترکيد ، يه قطره اشک از روی گونه هاش چکيد ، قطره اشک لابه لای پرهای

سياهش گم شد و رفت ، يه تيکه سنگ از تو حياط يه خونه اومد و اومد نشست رو سينه کلاغ

قلب کلاغ ترکيد و کلاغ افتاد رو زمين ...

يه صدا اومد : اون کلاغ زشـتـــو بـبـیـن !

کلاغه چشاش تار شد، همه جا رو سياه مي ديـد عين خودش : زشت و سياه ، کلاغ مرد ...

کسی نفهميد که کلاغ دلش خيلی گرفته بود ، آخه شب قبل يه گربه بچه هاشو خورده بـود .

کلاغ هم دلی داشت ، همدم و همدلی داشت ، کلاغ هم عاشق بود ، کلاغ سياه پاپتی ، زشت وسياه و خط خطی ؛ واسه خودش کسی بود ...

کی از دل کلاغ با خبر بود ؟! کی حالشو می فهميد ...؟!!

حيف کلاغ پاپتی ، سیاه و زشت و خط خطی ...

راستی ؛ مگه ما آدما از دل هم خبر داريم ؟!

ما آدمای رنگارنگ ، زشت و قشنگ ، رد ميشيم از کنار هم ...

حرفای بيخود ميزنيم ، خنده هامون شيشه اي ، درد دلامون الکی ، عاشقيامون دروغکی !

ما لای دودا گم شديم ؛ تصويرامون خياليه ، هرچی که داره مغزمون ، شکلکای سئواليه ...؟!

دل چيه : يک تيکه خون ، پر از " نرو ، پيشم بمون ... "

دلم ميخواست کلاغ بودم ، همون کلاغ پاپتی ، زشت و سياه و خط خطی ...

پر ميزدم تو آسمون ، کسی نمی گفت کـه : بمون !

می پريدم رو يه درخت گريه می کردم : غار و غار !

پشت سرش يه زهر مار !!!

حداقل اين فحشه که راستکی بود ! اينجوری هيچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت ، کسی برام

لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت ...

نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم بود ؛ کلاغ تـنهايی بودم ، گمشده تو شهر دود ...

اشک کلاغو هيچکسی نمی تونه ببينه !

حال دلش ؟! عجب ...! مگه حالی واسش ميمونه ؟!

دلم ميخواست کلاغ بودم تا که يه روز ، زخم يه سنگ (که درد اون بهتره از زخم زبون آدما) ،

دلم رو با تموم اين نگفته هاش بترکونه ، کسی دلش واسه کلاغ زنده که نمی سوزه !

کسی دلش واسه کلاغ مرده هم نمی سوزه ...

صبح سحر يه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا ، کلاغ با دلش پريد تو قصه ها ...

دلش نگو ، يه تيکه خون ؛ پر از " برو ، پيشم نمون ... "

+ تاريخ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:45 نويسنده mahsa |

کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من

کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی

در این لحظه  به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم

حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند.

ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم،

حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،


مرا  از این حال و هوای پر از غم رها کند.

در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ،

تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی

بیا  در کنارم ،

خیلی بی قرارم،

میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟


سر بگذارم بر روی شانه هایت و…

شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ،

نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم

سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ،

تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم

در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم…

خیلی دلم گرفته

خیلی تنهام

کاش یکی بود که منا میفهمید.....

+ تاريخ دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 18:9 نويسنده mahsa |

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


 

http://becoming.persiangig.com/image/eshghejavani1.jpg

 بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . .

و مـیـسـپـارمـت بـه دسـت ِ "او" امـا چـه کـنـم کـه "او" . . .

فـقـط یـک ضـمـیـر "سـوم شـخـص غـایـب" نـیـسـت

"او" کـسـی سـت کـه . . .

تـمـام هـسـتی ِ ایـن "اول شـخـص مـخـاطـب ِ" حـاضـرت را . .

بـه آتـش کـشـیـده اسـت !

بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . .

و مـیـسـپـارمـت بـه دسـت ِ "او" امـا چـه کـنـم کـه "او" . . .

فـقـط یـک ضـمـیـر "سـوم شـخـص غـایـب" نـیـسـت

"او" کـسـی سـت کـه . . .

تـمـام هـسـتی ِ ایـن "اول شـخـص مـخـاطـب ِ" حـاضـرت را . .

بـه آتـش کـشـیـده اسـت !

بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . .

و مـیـسـپـارمـت بـه دسـت ِ "او" امـا چـه کـنـم کـه "او" . . .

فـقـط یـک ضـمـیـر "سـوم شـخـص غـایـب" نـیـسـت

"او" کـسـی سـت کـه . . .

تـمـام هـسـتی ِ ایـن "اول شـخـص مـخـاطـب ِ" حـاضـرت را . .

بـه آتـش کـشـیـده اسـت !

بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . .

و مـیـسـپـارمـت بـه دسـت ِ "او" امـا چـه کـنـم کـه "او" . . .

فـقـط یـک ضـمـیـر "سـوم شـخـص غـایـب" نـیـسـت

"او" کـسـی سـت کـه . . .

تـمـام هـسـتی ِ ایـن "اول شـخـص مـخـاطـب ِ" حـاضـرت را . .

بـه آتـش کـشـیـده اسـت !

 

+ تاريخ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:30 نويسنده mahsa |

*  کاش میفهمیدی که "اینجا" چی میگذره

دلم بشکنه حرفی نیست..

حقیقت رو ازت میخوام..

خودت خورشید شدی بی من.. منم دلتنگی بارون

 

 

 

 

ماهی تنگ بلور من

 

 

هم زبون خوب من يه ماهي قشنگ بود ولي امروز مي دونم دلش هميشه تنگ بود

 

 

ماهي تنگ بلور سنگ صبور من بود زندون تنگ ماهي تنگ بلور من بود

 

 

چشماش يه حرفي مي زد انگار يه چيزي كم داشت اون پولكاي روشن رنگ غبار غم داشت

 

 

با سر به شيشه مي زد دور خودش مي چرخيد گم مي شد اشكاش تو آب چشماي من نمي ديد

 

 

واي كه نمي دونستم تاب قفس نداره يه روز رفتم سراغش ديديم نفس نداره

 

 

براش گريه مي كردم ولي چشماش نمي ديد  انگار تو اون لحظه ها خواب دريا رو مي ديد

 

 

انگار مي گفت كه ماهي توي دريا قشنگه ماهي تنگ بلور يه ماهي دلتنگه

 

 

با سر به شيشه مي زد دور خودش مي چرخيد گم مي شد اشكاش تو آب چشماي من نمي ديد

 

 

واي كه نمي دونستم تاب قفس نداره يه روز رفتم سراغش ديدم نفس نداره

 

 

براش گريه مي كردم ولي چشماش نمي ديد انگار تو اون لحظه ها خواب دريا رو مي ديد

 

انگار مي گفت كه ماهي توي دريا قشنگه ماهي تنگ بلور يه ماهي دلتنگه

 

 

 

 

 

 

 

 

چقدرسخته یکیا دیوونه واردوست داشته باشی ولی حس کنی دیگه نمیخوایش دیگه نمیخوای پیشت باشه

بعدباهردردسری هم که شده بهش بگی ولی اون قبول نکنه رهات کنه

چقدرسخته اون هرچی خواهش کنه که دست ازاین کارات برداری ولی تو نتونی ببخشیش درحالی که دلت میخادباتمام وجودت دادبزنی وبهش بگی دوستش داری

چقدرسخته درحالی که مطمعنی هیچ وقت ازش خسته نمیشی اما بهش بگی ازش خسته شدی

چقدرسخته ارزوت این باشه که حتی اگریه روزاز عمرتم مونده همون روزابااون باشی وباهاش زندگی کنی ولی بهش بگی قیدزندگی باهاشا میزنی

چقدرسخته ازت یه فرصت دیگه بخواداما توقبول نکنی وحرفای خودتابزنی

چقدرسخته.....

 

+ تاريخ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:40 نويسنده mahsa |

 

                  

 
يكي بود يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد:
 
شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.
 من باور دارم که به زودي
مي ميرم...“
سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.
 
شمع دوم گفت: ”من ايمان هستم . براي بيشتر آدم ها  ديگردر زندگي ضروري نيستم،  پس دليلي وجود ندارد که روشن بمانم...“
سپس با وزش نسيم ملايمي، ايمان نيز خاموش گشت.
 
شمع سوم با ناراحتي گفت: ”من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند. آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق
بورزند...“
طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد.
ناگهان...
 کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد.
”چرا شما خاموش شده ايد، شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد . “
سپس شروع به گريه کرد . 
 
 آنگاه شمع چهارم گفت:
 ”نگران نباش تا زماني که من وجود دارم، ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم.
مـن امـــيد هستم !“
 
با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد ، كودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد .

 

نور اميد هرگزاز زندگيتان خاموش مباد!

 

 

عشق یعنی راه رفتن زیر باران

                               عشق یعنی من می روم تو بمان

عشق یعنی آن روز وصال

                             عشق یعنی بوسه ها در طول سال

عشق یعنی پای معشوق سوختن

                             عشق یعنی چشم را به در دوختن

 عشق یعنی جان می دهم در راه تو

                            عشق یعنی دستانه من دستانه تو

عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو

                            عشق یعنی می برم تا اوج تورو

عشق یعنی حرف من در نیمه شب

                            عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب

عشق یعنی انقباظو انبصاط

                            عشق یعنی درده من درده کتاب

عشق یعنی زندگیم وصله به توست

                           عشق یعنی قلب من در دست توست

عشق یعنی عشقه من زیبای من

                           عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

+ تاريخ شنبه 28 آبان 1390برچسب:,ساعت 18:48 نويسنده mahsa |

 

 

هرشب در رویاهایم تو را می بینم


احساست می كنم اینگونه كه تو را می شناسم


علی رغم پیخ و خم های دور و فاصله كهكشانهائی كه بین ماست


بیا و خودت را به تماشا بگذار


اینگونه باش


نزدیك دورهركجا كه باشی ایمانم را از دست نخواهم داد.


اینگونه باش


اگرچه شبها بسیار سختند اما ادامه خواهم داد


و یكبار دیگر تو می گشائی در اینجا هستی اینجا


در قلب من وقلب من ادامه خواهد داد


عشق تنها یكبار برای هركس می آید و برای تمام عمرش می باید


ونخواهد رفت تا ما برویم


عشق همان بود كه با تو ورزیدم


حقیقتا همان یكبارواز آن وقت بدان آویختم و تا همیشه


همه زندگیم با آن پیش خواهد رفت


تو اینجایی پس چیزی نیست كه از آن بترسم


و می دانم كه قلبم همچنان ادامه خواهد داد .

http://up.vatandownload.com/images/ukv77yb7rkylq4nwiec4.jpg

 

+ تاريخ شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 15:54 نويسنده mahsa |

 

پیرمرد عاشق!

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/60786.jpg


یک ماشین به او زد.پیر مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.
سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.
من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟
"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 


ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:57 نويسنده mahsa |

من چقد خوشبختم که به او دل دادم

بی هراس و تردید ، باورش می دارم

چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد

گله هایی می کرد که توانم کم کرد

دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد

که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد

آن همه شادابی ، از وجودش دست شست

نا امیدی و درد ، روح او را آشفت

گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی

حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی

یعنی او تا این حد به دل من دل بست

که به روی هر کس راه عشقش را بست

حاصل این دوری ، باور قلبم بود

قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود

دلمان  خوش است
 

دلمان خوش است که مي نويسيم

و ديگران مي خوانند

و عده اي مي گويند

آه چه زيبا و بعضي اشک مي ريزند

و بعضي مي خندند

دلمان خوش است

به لذت هاي کوتاه

به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند

به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند

يا کسي عاشقمان شود

با شاخه گلي دل مي بنديم

و با جمله اي دل مي کنيم

دلمان خوش مي شود

به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي

و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود

چقدر راحت لگد مي زنيم

و چه ساده مي شکنيم

همه چيز را

                                        

+ تاريخ سه شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 23:57 نويسنده mahsa |

میدانم امروز بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند

شاید واژه های تبریک آنها زیباتر بوده اند

اما  با عشقی که من به همراه تبریکم روانه قلب مهربانت میکنم قابل قیاس نیست

روز میلاد تو روز شکفتن غنچه های مهربانیست 

 تولدت مبارک 


ميلادت ای عزیز تر از جـان خجسته باد

در مقـدمت غــزل به ترنم، نشسته باد

دروازه های غم به چنین روز بسته باد

خواهم ز حق برای تو توفیـــــق زندگی

شیـــــرازه ی شکست برویت گسسته باد

عمرت هـــــزار سال چو آدم دراز باد

آییـنه ی فــرا رسِ مرگ ات شکسته باد

 


ادامه مطلب
+ تاريخ جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 20:16 نويسنده mahsa |

 

            

                                     

                                                

                                    

 

                                     

                                      

 


ادامه مطلب
+ تاريخ پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 1:7 نويسنده mahsa |

روبروم بود ..... بغض ، تو گلوم بود

اگه می گفتم تموم بود

.

.

رفت و رفتم

هیچی نگفتم

فقط از دلم شنفتم :

که خودش بود ، نیمه پنهون ......

.

.

فرصت گفتنی ها چه رفت آسون

.

.

خود من بود ..... من  ̗ من بود

وصله جور ، دل و پاره تن بود

.

.

بشکنه دستم

ولی

ناخواسته گلدون شکستم

نتونستم بگمش : یه عمر  ̗ که خالی و خسته م

زبون بند اومد و

بخت بد و ...... هرچی که بودش

دست بدست داد که ندونم و نتونم و نگم

سینه م  به نفس نفس داد

همچی جور شد

که ناجور بشه

من هیچ جور نتونم

بگمش : لرزید دلم ......عاشق شدم ...... لال شد زبونم ......

بگمش : لرزید دلم ..... عاشق شدم

........ دیوونه و لال شد زبونم

+ تاريخ شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:42 نويسنده mahsa |

               

من همون...

 

من همون جزیره بودم

 

 

خاکی و صمیمی و گرم

 

 

 

 

 

واسه عشق بازی موجها

 

 

 

 

 

 

قامتم یه بستر..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حس عاشقی همینهههههههههههههههههههه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذاشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رفتی با قایق عشقت روی روشنی فردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                          من و دل اما نشستیم  چشم به راهت لب دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                   لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                      دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره

 

     ولی حتی وقته مردن باز سراغت رو میگیره ....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

+ تاريخ شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:34 نويسنده mahsa |

عشق یعنی ... همون سلام اول.

عشق یعنی ... چیزی مثل تنفس در هوای پاک کوهستان.

عشق یعنی ... یک موهبت طبیعی که باید اونو پرورش داد.

عشق یعنی ... به هزار زبون بهش بگی دوستت دارم .

عشق یعنی ... انفجار احساسات.

عشق یعنی ... وقتی دلت می ره نتونی جلوشو بگیری.

 

 

عشق یعنی ... جذب شخصیتش بشی.

عشق یعنی ... وقتی تو از اون بخوای که مرد زندگیت بشه.

عشق یعنی ... ترو ببخشه و یه فرست دیگه بهت بده.

 

 

عشق یعنی ... وقتی من و تو ما می شیم

عشق یعنی ... حاصل جمع دو انسان

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که مواظب هیکلت باشه

 

عشق یعنی ... مایه قوت قلب

عشق یعنی ... شادی و نشاط

عشق یعنی ... کسی که دلتو می بره

 

 

عشق یعنی ... جواهر قیمتی خودتو به دست بیاری.

عشق یعنی ... غذا رو شریکی خوردن.

 

 

عشق یعنی ... توی ذهنت خودتو با اون مجسم کنی.

عشق یعنی ... وقتی توی انتخابت شک نداری.

عشق یعنی ... فرار کردن به دنیای خصوصی خودتون.

عشق یعنی ... هر روز به بهونه ای جشن گرفتن.

 

 

 

عشق یعنی ... در موفقیت هم شریک بودن.

 

عشق یعنی ... خاطرات خوشی را که با هم داشتین بشماری تا خوابت ببره.

 

عشق یعنی ... عکس عشقت یه جایی جلوی شماته.

 

عشق یعنی ... بوی عطرش از خاطرت نره.

عشق یعنی ... از خودت بپرسی چرا دم به ساعت بهت زنگ نمی زنه.

عشق یعنی ... وحشتی از بودن با اون نداری.

 

 

عشق یعنی ... خوبی هاشوهم درکنار بدی هاش ببینی.

عشق یعنی ... یه عالمه حرفو با یه اشاره گفتن.

عشق یعنی ... یه کیک خونگی برای روز تولدش.

 

عشق یعنی ... تمام توجهت به اون باشه.

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که ازت محافظت کنه.

عشق یعنی ... هلش بدی توی مسیر درست.

عشق یعنی ... گرفتن یه پرستار برای بچه .

 

 

عشق یعنی ... یادت نره که هر کسی باید بتونه عقیدشو بگه.

عشق یعنی ... توی پرداخت صورت حساب کمکش کنی.

عشق یعنی ... یه قرار ملاقات خیلی مهم.

عشق یعنی ... با هم تاب خوردن.

 

 

عشق یعنی ... چیزی که کمک می کنه تا دل شکسته رو دوباره درمون کنی.

عشق یعنی ... با هم ارتباط قلبی داشتن.

عشق یعنی ... با هم موسیقی رمانتیک گوش دادن.

عشق یعنی ... یکی همیشه با یه کادو و هدیه کوچولو بیاد.

 

 

 

عشق یعنی ... بعضی وقتا بی حوصله شدن.

عشق یعنی ... روی هم اسمای قشنگ گذاشتن.

عشق یعنی ... چیزی که شما رو ثروتمندترین آدمای روی زمین می کنه.

عشق یعنی ... اولین کسی که زنگ میزنه ببینه تو رسیدی خونه یا نه.

 

 

 

عشق یعنی ... از اینترنت بیرون اومدن وکامپیوتر رو خاموش کردن و با هم به گشت و گذار رفتن.

عشق یعنی ... وقتی نشونه ها امید بخشن.

عشق یعنی ... شمع ومهتاب وستاره ها.

+ تاريخ شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:30 نويسنده mahsa |

                                    

سلام دوستای گلم 26 روز مرد تفلد دایی منههههههههههههههههههههههههه

دایی تفلدت مبارککککککککککککک

ایشاا... خودم یه دخترخوبا برات میگیرم مثل..................

تفلدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارررررررررررررررررررررررررکککککککککککک      

  

           

+ تاريخ پنج شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:59 نويسنده mahsa |

                         دوستت دارم عشقم

 

دوستت می دارم،دوستم داشته باش

 عمق احساس مرا،تو بدانی ای کاش

 دوستت می دارم،از خودم بیشترت

 خویش می دانمت از،هر کسی خویش تَرَت

 تو به من نزدیکی،بیشتر از هر کس

به من از من حتّی،به من از خون و نفس

 نازُکای تن تو،مثل پیچک به تنم

 پیچد و حیرانم،که تویی یا که منم

 دستهایت چو مرا،می فشارند به خویش

 از خدا می گذرم،از خدا حتّی بیش

 به خدا می ترسم،نکند خواب است این

 که تنش نرم و زلال تر ازآب است این

 گر طبیبی تو که کاش،کاش بیمار شوم

 گر تو خوابی،نکند،زود بیدار شوم

 گر بهشتی باشد،سرزمین تن توست

 همه بستان بهشت،یک گل دامن توست


                              

 

                                                   اون لحظه ای که عطر تو می پیچه تو باغ تنم

اون لحظه ای که اسم تو ، تو سینه فریاد میزنم
اون لحظه رها شدن از حال و روز خویشتنم
زنده میشم با دیدنت وقتی که میری میشکنم

قلبی که با تو میزنه تو سینه داغونش نکن
چشمی که چشم براهته بیهوده گریونش نکن
اشکای دونه دونمو سیلاب بارونش نکن
این دل عاشق منو بی سر و سامونش نکن
تا وقتی قلب عاشقم بخاطر تو میزنه
طلسم تنهایی من با دستای تو میشکنه

                         

گاهی آدم باید با صدای بلند با خودش حرف بزند. از کسی بگوید که:
بلد است همیشه دوستت داشته باشد.
از کسی که بلد است هیچ وقت تنهایت نگذارد.
از کسی که بلد است جوری نگاهت کند که قلبت بلرزد.
از کسی که می‌تواند "عزیزم" را جوری بگوید که با شنیدنش بفهمی که تا به حال اصلا عزیز کسی نبوده ای. 
از کسی که جملات و لحن کلامش می‌تواند دلت را بلرزاند حتی اگر به اندازهٔ همهٔ عالم از دستش دلخور باشی.
از کسی که چشم‌هایش می‌توانند ساعت‌ها برایت ترانه بخوانند.
از کسی که وقتی کنارت قدم برمیدارد دوست داری به بازوانش بیاویزی و از آرامش وجودش جدا نشوی.

از کسی که مطمئنی هیچ وقت غیر از دوست واژه‌ای دیگر را در زندگیت توصیف نخواهد کرد و هیچ گاه زمانی نمی رسد که بگوید برو، چون دیگر بین من و تو چیزی نیست. اصلا نمی‌شود. باور کن، حتی تصورش هم مسخره است.

از کسی که همیشه هست نه آنقدر دور که فراموشش کنی، نه آنقدر نزدیک که نبینیش.
آری آدم باید گاهی این‌ها را با صدای بلند برای خودش بگوید تا باز هم به زندگی دلگرم شود

 

                                http://up.irdoc.net/images/vgwm3uyc3uehq5zxlsi4.jpg

 

+ تاريخ جمعه 13 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:16 نويسنده mahsa |

عروسک جون فدات شم
تو هم قلبت شکسته
که صد تا شبنم اشک
توی چشمات نشسته
منم مثل تو بودم
یه روز تنهام گذاشتن
یه دریا اشک حسرت
توی چشمام گذاشتن
چه تهمتها شنیدیم
چه تلخیها چشیدیم
عروسک جون تو میدونی
چه حسرتها کشیدیم


عروسک جون زمونه
منو این گوشه انداخت
بجای حجله بخت
برام زندون غم ساخت
بمیره اونکه میخواسته
مارو گریون ببینه
سرای سینه هامونو
زغم ویرون ببینه

عروسک جون نگام کن
چشام برقی نداره
زمستونه تو قلبم
که هیچ گرمی نداره
باید اینجا بخشکیم
تو گلدون شکسته
نه اینکه باغبون نیست
در گلخونه بسته

دلم میخواد یه روزی بعد سالها
پرستوی سعادت رو ببینی
نمیخوام بیش از این تو صورت من
نشون یأس و وحشت رو ببینی
دلم میخواد یه روزی فارغ از غم
تبسم روی لبهامون بشینه
شاید اون روز دوباره جون بگیره
نهال آرزوهامون تو سینه

+ تاريخ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:16 نويسنده mahsa |

خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون حتی ندونه درد تو

 

از چشات نخونه قصه غمو علت لرزش دست سردتو

 

خیلی سخته زندگیت فنا بشه واسه دیدن یه لبخند رو لباش

 

واسه گفتن از امید و آرزو تو سیاهی غم انگیز شباش

 

من نیومدم بگم عاشقتم چون از این حرفا پر گوش همه

 

اشتباه که می گن گریه مرد رو زخم های تنش یه مرهم

 

من نیومدم بگم تو هم مثه قصه ها بیا بریم از این دیار

 

یا که خیلی مهربون یه مدتی واسه من ادای عشقو در بیار

 

می خوای برنده باشی می دونم به همه می گم ببازن جلو پات

 

هر چی اسپند به آتیش می کشم تا که چشمت نزنن بشن فدات

 

تو می خوای پرنده باشی می دونم یه نفس هوای خوشبختی می خوای

 

خودم آسمون هفتمت می شم تو فقط بگو بگو باهام میای

1070332705

  

بی تو , مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره پیچید 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

من همه محو تماشای نگاهت 

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه فرو ریخته در آب 

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب 

شب و صحرا و گل وسنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

یادم آید تو به من گفتی 

از این عشق حذر کن 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب آیینه عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

باش فردا که دلت با دگران است 

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم 

نتوانم 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم 

تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم نتوانم 

اشکی از شاخه فرو ریخت 

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم 

نگسستم 

نرمیدم 

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم 

نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


ودر جواب....


بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر گذر کردی و رفتی
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه شعر و سرودی
تو همه بود و نبودی
چه گریزی ز بر من که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ، نتوانم

بی تو مهتاب
شبی باز از آن کوچه گذشتم

+ تاريخ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:11 نويسنده mahsa |

منتظر لحظه اي هستم که دستانت را بگيرم

در چشمانت خيره شوم

 دوستت دارم را بر لبانم جاري کنم

منتظر لحظه اي هستم که در کنارت بنشينم

سر رو شونه هايت بگذارم....از عشق تو.....

از داشتن تو...اشک شوق ريزم

منتظر لحظه ي مقدس که تو را در اغوش بگيرم

بوسه اي از سر عشق به تو تقديم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هديه کنم

اري من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را مي ستايم


 

+ تاريخ شنبه 27 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:56 نويسنده mahsa |

آدمک آخر دنیاست ! بخند!

آدمک مرگ همین جاست ! بخند!

آن خدایی که بزرگش خواندی.....

به خدا مثله تو تنهاست! بخند!

دست خطی که تو را عاشق کرد

شو خی کاغذی ماست بخند!

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست! بخند!

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست ! بخند!

راستی انچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که در جاست! بخند!

آدمک نغمه آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست !

بخنــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــد!

+ تاريخ سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:,ساعت 12:31 نويسنده mahsa |

 

 

عید نوروز

سال نو می شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…من…تو…ما…

کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار وسال نومبارک

جديدترين خدمات وبلاگ نويسان  ..منبع كامل عكسهاي كارتوني و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

چه افسانه ی زیبایی… زیباتر از واقعیت ..راستی مگر هر شخصی احساس نمیکند

که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است؟

   

باز عالم و آدم و پوسیده گان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار میروند

تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند

و آنگه سر مست و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطره های باران طلایی رنگند

از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی . . .

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند . . .

حاجی فیروزه

سالی یه روزه

همه میدونن

منم میدونم

عیدنوروزه

بشکن بشکنه بشکن

من نمیشکنم بشکن

اینجابشکنم یارگله داره

اونجا بشکنم یارگله داره!

این سیاه بیچاره چقد حوصله داره

فلفلی مرده؟ نمرده

چشاش که وازه

تخم گرازه

*نون خورده و جون نداره

دستش استخون نداره

میل پشت بون نداره

*امان از آش رشته

بابام بزغاله کشته

ننم سرکار آشه

دایی م قاشق تراشه

خالم میخوره ….

*دختر، یه دندونه

سوار پوس هندونه

هندونه یورغه میره

درخونه ی داروغه میره

داروغه جون عرضی دارم

دل پر دردی دارم

شوورم زن کرده

پشتشو بر من کرده

یه نون ازم کم کرده

این یه دونه نون پرپری

من بخورم یا اکبری؟؟؟

جديدترين خدمات وبلاگ نويسان
..منبع كامل عكسهاي كارتوني و زیبا ساز وبلاگ .. ܓܨஜミ★ミ گالری عکس قلب شیشه
ایミ★ミஜܓܨ   http://ghalbe6ei.blogfa.com/

+ تاريخ چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:27 نويسنده mahsa |

 

(کرت) جوان ۲۷ ساله ای که پس از مدت ها به زادگاهش برگشته بود رو به دوست قدیمی و چندین ساله اش کرد و گفت: (هنری) می خواهم یک رازی را با تو در میان بگذارم اما می ترسم آن را فاش کنی.

(هنری) اخم به چهره نشاند و گفت: چی می گی مرد... من و تو نزدیک به ۲۰ سال رفیقیم... یعنی از کلاس اول مدرسه تا الان... کی تا حالا من راز تو رو فاش کردم؟

(کرت) با این که حق را به دوستش داد رو به او کرد و گفت: درست میگی... اما این یکی فرق داره(هنری) به همین خاطر باید مثل روز های نوجوانی ابتدا پیمان خون ببندیم تا بعدا رازم را برایت فاش کنم!

(هنری) که تازه با نامزدش ازدواج کرده بود حرف دوستش را پذیرفت. نوک انگشت شست راستش را با چاقو زخم کرد و (کرت) نیز همان کار را کرد و موقعی که از هر انگشت داشت خون می چکید دو رفیق ۲۰ ساله و قدیمی انگشت ها را به حالت عمود بر هم روی زخم یکدیگر گذاشتند دو دقیقه ای گذشت و پس از این که به قول (هنری) خونشان حسابی در هم مخلوط شد آن وقت دست ها را پس کشیدند و (هنری) گفت: خب رفیق حالا بگو راز مهمت چه بود؟

(کرت) در حالی که زخم انگشتش را می بست گفت: راستش را بخواهی (کرت) من ایدز گرفته ام!

 سخت است دوری و دور بودن.سخت تر از ان حسرت بی تو بودن.شبها رو بی تو به سر

 کردن.لحظه هارو به یاد تو سر کردن.ایکاش گاهی چرخ زمان به فرمان ما می چرخید.ایکاش گاهی

خدا هم از ما می برسید چه می خواهیم.حرفهای قشنگی ست عشق بازی اما نمی دانستم اینقدر

 دشوار است غم دوری را تحمل کردن.

خوشا به حال دل انان که هر انچه خواستند خدایشان داد.

دلم امروز مثل اسمون ابری این شهر گرفته و تنگه برات

+ تاريخ شنبه 21 اسفند 1389برچسب:,ساعت 18:40 نويسنده mahsa |

فکرشوکن یه شب باهم یه گوشه ای تنها باشیم

باچهارتادیوارویه سقف جدا از این دنیا باشیم

تو باشی ومن باشم یه جفت دلهای بی قرار

فرصت خوب انتقام ازلحظه های انتظار

فکرشوکن عروسکم به اون شب پرالتهاب

چشماتوروی هم بزارامشب به یادمن بخواب

فکرشوکن دستای من روقلب توجون بگیره

دل دل بیقرارتو توسینه اروم بگیره

نه ساعتی باشه که شب سر برسه تموم بشه

نه هیچ کسی سربرسه ثانیه ای حروم بشه

فکرشوکن عروسکم چشماتو روی هم بزار

امشب به یاد من بخواب،امشب به یادمن بخواب

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

 

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام –
تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و
راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا
ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!

+ تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:4 نويسنده mahsa |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

+ تاريخ دو شنبه 27 دی 1389برچسب:,ساعت 13:1 نويسنده mahsa |

داشتم میرفتم تا با همه چیز خداحافظی کنم

داشتم میرفتم تا از این دنیا،با تمام نیرنگ ها،بدی ها وپستی هاش فرار کنم.

گمان نمیکردم چشمی در جست وجوی من باشد،در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هرچه بیشتر میرفتم بیشتر رنج میبردم..

از همه چیز دل بریده بودم.

در انتظار مردن لحظه ها را سپری میکردم.

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمیکرد.

دلم از سنگ شده بود،وجودم سرد سرد....

تنها برای خاک زنده بودم.

من در نظر درختان،زلالی چشمه و گلها مرده بودم.

من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العمل های من میخندید.

حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خوردم.تمام حرفها و اشک هایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم.

نمیخواستم کسی برایم گریه کند.

من تصور میکردم راهی برای بازگشت وجود ندارد.

از سراسر وجودم غرور میجوشید که از بازگشت خودداری میکرد.

تا اینکه سحر بوی گلها کنار جاده نظرم را جلب کرد.

از زمانی که پا در این جاده گذاشته بودم اولین چیزی بود که نظرم را جلب میکرد.

باد موسیقی زندگی را مینواخت و من با گلها میرقصیدم.

دیگر واژه ی زندی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.

افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره از من گرفت وباز در این دنیا تنهای تنها شدم.

دلم میخواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم اما بر لبهای من ترانه ی سکوت جای بود.

از پشت پرچین سکوتبه زندگی نگاه میکردم.

دلم میخواست برگردم.ولی داغ لهای کنار جاده درد دلم را تازه میکرد.

مجبور شدم در این راه بی پایان جلوروم...............

 


ادامه مطلب
+ تاريخ 13 دی 1389برچسب:,ساعت 12:42 نويسنده mahsa |

  با یک شکلات شروع شد
من یک شکلات گذاشتم تو دستش اونم یک شکلات گذاشت تو دستم.
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه
خندیدم

گفت دوستیم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستی که تا نداره
گفت تا مرگ
خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره
گفت باشه تا پس از مرگ

گفتم: نه نه نه نه تا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ
باز هم با هم دوستیم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم
خندیدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت می خواد یک تا بزار
اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا
اما من اصلا براش تا نمیزارم
نگام کرد نگاش کردم باور نمی
کرد
می دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یک تا داشته باشه .
دوستی بدون تا رو نمیفهمید !!

گفت بیا برا دوستیمون یک نشونه بذاریم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه

هر بار یک شکلات میذاشت تو دستم منم یک شکلات میذاشتم تو دستش
باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم دوست دوست
من تندی شکلاتامو باز میکردم میذاشتم تو دهنم تندو تند می مکیدم
میگفت شکمو
تو دوست شکموی منی وشکلاتشو میگذاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ .
میگفتم بخورش

میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه.
صندوقچش پر از شکلات شده بود.
هیچکدومشو نمی خورد
من همشو خورده بودم

گفتم اگه یک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها اون وقت چی کار میکنی؟
میگفت مواظبشون هستم
میگفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم و من شکلاتمو میذااشتم تو دهنمو می گفتم نه نه نه نه تا نه دوستی که تا نداره !!

یک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال
بیست سالش شده

اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظی کنه
می خواد بره اون دور دورا
میگه میرم اما زود برمیگردم
من که میدونم اون بر نمیگرده

یادش رفت به من شکلات بده
من که یادم نرفته شکلاتشو دادم
تندی بازش کرد گذاشت تو دهنش
یکی دیگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بیا این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت
یادش رفته بود یک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خندیدم
میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا نداره
مثل همیشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هیچ کدوم رو نخورده
حالا با یک صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار میکنه؟

 

بی تو , مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم 

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

 

باغ صد خاطره خندید 

 

عطر صد خاطره پیچید 

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

 

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم 

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم 

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

 

من همه محو تماشای نگاهت 

 

آسمان صاف و شب آرام 

 

بخت خندان و زمان رام 

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب 

 

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب 

 

شب و صحرا و گل وسنگ 

 

همه دل داده به آواز شباهنگ 

 

یادم آید تو به من گفتی 

 

از این عشق حذر کن 

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

 

آب آیینه عشق گذران است 

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

 

باش فردا که دلت با دگران است 

 

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن 

 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم 

 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم 

 

نتوانم 

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

 

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم 

 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم 

 

تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 

 

حذر از عشق ندانم نتوانم 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت 

 

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت 

 

اشک در چشم تو لرزید 

 

ماه بر عشق تو خندید 

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم 

 

پای در دامن اندوه کشیدم 

 

نگسستم 

 

نرمیدم 

 

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم 

 

نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم 

 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم 

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


 

 

ودر جواب....


بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر گذر کردی و رفتی
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه شعر و سرودی
تو همه بود و نبودی
چه گریزی ز بر من که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ، نتوانم

با اشك چشام مينويسم واسه عزيزترينم

مي خوام بنويسم اونقدر بنويسم تا خالي شم

واسه اوني كه از حال و روزم خبر نداره

از اوني مينويسم كه بي تفاوت ازم گذشت

از اوني كه سهم من از چشاش فقط تو خواب ديدنه

حس نفرت كل وجودمو پر كرده

نسبت به همه بي تفاوتم

اي تو

من بدون تو تنهاترينم

من يه تنهام

يه تنها كه

تو نيستي  اونم نيست

دلم واست تنگ شده

روزاي با تو بودن چه زود گذشت

چه زود  تنها شدم

همه ي ارزوهامو خاك كردم

خودت رفتي اما فكرت و خيالت راحتم نمي زاره

 

به این زبونم حالیت نشد ؟؟؟                   

می خوای باور کنی که نيستي ؟؟؟

آره ...

یادته عاشق بودی ؟؟

یادته واسه خودت یه پا لیلی شده بودی ؟؟

اما مجنوون چه کرد ؟؟

آره ..

اون رفت ..

رفت و تو رو واسه ی همیشه تنها گذاشت ...

واسه ی همیشه ..

دیگه برنگشت ...

یادته ؟؟

دیگه پشت سرشو نگا نکرد ..

دلش م واسه ت نسوخت ..

فقط رفت ..

تو رو با همه ی خاطراتش تنها گذاشت ..

و تو ...

تو برای همیشه تنها موندی ..

برای همیشه ..

در متروکه ی عشق  ..

+ تاريخ 6 دی 1389برچسب:,ساعت 12:31 نويسنده mahsa |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی"ش باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در رویاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
-که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را.
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
-دری دگر زده است
در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
- شبی بدین شادی
اگر تو باز نگردی،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمی گردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
ای دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کیم ،من فقط می دانم
که تویی،شاه بیت غزل زندگیم

+ تاريخ 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 18:4 نويسنده mahsa |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی"ش باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در رویاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟ نه،-بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
-که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را.
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
-دری دگر زده است
در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
- دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
- شبی بدین شادی
اگر تو باز نگردی،به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
زنام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمی گردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
ای دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کیم ،من فقط می دانم
که تویی،شاه بیت غزل زندگیم

+ تاريخ 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 18:4 نويسنده mahsa |

 

 

همه عالم سیه پوشند ، نمیدانی ؟... محرم شد
سیاهت را به تن کن باز ، دل آری... محرم شد
صدای سینه ی مردم ، درون کوچه می پیچد
صدای سنج و دمام است ، غوغایی ... محرم شد
صدای شیون مردم ، که از مسجد به گوش اید
صدای طبل و زنجیر است و مداحی... محرم شد
صدای هق هق ابری ، که می گرید برای او
صدای شیون باد است ، با بادی محرم شد
پسر میپرسد : ای بابا ، چرا حالت پریشان است ؟
پدرگفتا : سیاهت کو؟ نمیدانی ؟... محرم شد
.
.
.
* سیاهت را به تن کردی که بنمایی عزا دارم
خوشا احوال شب را که همه رنگش...محرم شد
خوشا احوال مردانی که سیراب  از اتش رفتند
دو و هفتادپروانه که رفتندو...محرم شد

محرم آمد و آتش به دل کرد
غم پنهانیم دیوانه تر کرد
محرم آمد و خونین جگر کرد
تمام جامه ها رخت عزا کرد
محرم آمد و اشک روان کرد
حسین جانم نوای هر دهان کرد
محرم آمد و لبیک یا عباس می کرد
سراسر شور و شوق یار می کرد
محرم آمد و اصغر بسر کرد
آن سه شعبه ماهم خجل کرد
محرم آمد و لاله پرپر کرد
تمام گریه هایم گرمتر کرد
محرم آمد و غربت به پا کرد
دل بی بی ز داغ و غم رها کرد
محرم آمد و سجده بر سجاد می کرد
دل سردار سجده بر افلاک می کرد
محرم آمد و سجاده تر کرد
روی بابا رقیه جان به سر کرد
محرم امد و خیمه به پا کرد
به یاد خیمه های کربلا کرد
محرم امدو مولا سوی نینوا کرد
ز نو دل ناپاک منرا بر ملا کرد
محرم امد و رویم خجل کرد
عطش دل تاریکم رانداکرد

+ تاريخ 20 آذر 1389برچسب:,ساعت 16:34 نويسنده mahsa |

 

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .

و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید....

.

.

.

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

 

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشام گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک

+ تاريخ 22 آبان 1389برچسب:,ساعت 17:12 نويسنده mahsa |

deborah.mihanblog.com

یکی بود یکی نبود

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی

داشتت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست.... روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب دیگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت.... تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد دختره دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره دیگه اون دختر اولی قصه نبود پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره ولی فردا شد پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید فکر میکرد که ارومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

deborah.mihanblog.com

 

+ تاريخ 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 15:10 نويسنده mahsa |

+ تاريخ 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 14:41 نويسنده mahsa |

یه اتاقی باشه گرم گرم،روشن روشن،توباشی،من باشم،کف اتاق سنگ باشه ،سنگ سفید باشه،تومنو بغل کنی که نترسم،که سردم نشه،که نلرزم،اینجوری که توتکیه دادی به دیوار،پاهاتم دراز کردی،منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم،باپاهات محکم منو گرفتی،دوتا دستاتم دورم حلقه کردی.بهت میگم چشماتو میبندی؟میگی:اره.بعد تو چشماتو میبندی.میگم قصه میگی تو گوشم؟میگی اره.بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن.یه عالمه قصهی طولانی وبلند که هیچوقت تموم نشه.....میدونی؟ میخوام رگ بزنم،رگ خودمو،مچ دست چپمو،یه حرکت سریع،یه ضربه ی عمیق،بلدی که؟؟ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم،تو چشماتو بستی،نمیبینی که من تیغو از تو جیبم در میارم،نمیبینی که من سریع میبرم،نمیبینی خون فواره میزنه،رو سنگای سفید،نمیبینی دستام میسوزه و لبما گاز میگیرم که نگم اخ،که چشماتو باز نکنی و منو ببینی،تو داری قصه میگی،من شلوارک پامه.دستمو میزارم رو زانوم،خون میاد،از دستم میریزه رو زانوم و از روزانوم میریزه رو سنگا.

قشنگه مسیر حرکتش!قشنگه رنگ قرمزش!حیف که چشمات بستس و نمیتونی ببینی!

تو بغلم کردی میبینی که سرد شدم،محکم تر بغلم میکنی تا گرم بشم،میبینی نامنظم نفس میکشم،تو دلت میگی:اخه دوباره نفسش گرفت....میبینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم،میبینی که دیگه نفس نمیکشم.

چشماتو باز میکنی میبینی من مردم.

میدونی؟من میترسیدم خودمو بکشم!از سرد شدن،از تنهایی مردن،از خون دیدن،اما وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم،مردن خوب بود.گریه نکن دیگه!!!!!!!!!

من دیگه نیستم چشماتو ببوسم،بگم دلم میگیره ها!بعد تو همونجور وسط گریه هات بخندی،گریه نکن دیگه ،خوب؟دلم میشکنه،دل روح نازکه نشکنش خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

+ تاريخ 8 شهريور 1389برچسب:,ساعت 10:54 نويسنده mahsa |

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد : تو به من گفتي : از اين عشق حذر كن! لحظه اي چند بر اين آب نظر كن آب ، آئينه عشق گذران است تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم :‌ "حذر از عشق؟ ندانم! سفر از پيش تو؟‌ هرگز نتوانم! روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم" باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! اشكي ازشاخه فرو ريخت مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت! اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد، يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم ، نرميدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم! بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم


+ تاريخ 26 مرداد 1389برچسب:,ساعت 0:2 نويسنده mahsa |

http://taraalone.blogfa.com وبلاگ تاراالون

سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!

و اما جواب قصه از زبان دختر قصه :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را ٬ خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک ...
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو ٬ تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان ٬ غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!

+ تاريخ 2 مرداد 1389برچسب:,ساعت 0:16 نويسنده mahsa |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد